سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستان یار یاران دوست

خان دایی و بره

یکشنبه 87 دی 29 ساعت 8:2 عصر
بیه سایت رفته بودم مطلب زیر را که یادگاری از زمان بچه های باحال و صفا، بی ریا و بی ادعا آروده بود اولش پیشکش به دوستان و دومندش خال نبودن وبلاگ
راستی در غزه مثل اینکه آتش بس یه طرفه است و این یعنی نرسیدن ؤزیم سفاک صهیون به اهدافش و دومین شکست این رژیم
صهیون که نسل تازا ای از قوم خیبر است         نابودی و هلاک آن به دست حیدر است
یکبار هم به نسخه لبنان نظر نما                    ای غزه راه حل تو قنداق علی اصغر است
یا علی
مسافر
با سر و صداى محمود از خواب پریدم. محمود در حالى که مى خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو که دخلت درآمده.

فک و فامیلات آمده اند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.

لرستان کجا، این جا کجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند. همگى از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدى به سر در حالى که یکى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود، مى آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوى خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایى. عباس آن سه را معرفى کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایى پدرزن آینده اش.

پیرمردها با لهجه شیرین لرى حرف مى زدند و چپق مى کشیدند و ما سرفه مى کردیم. خان دایى یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجى کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان هاى ناخوانده پذیرایى کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلى خوبه. پس چى هى مى گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:

«نه کربلایى، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایى شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان. کم کم داشتیم کم مى آوردیم و به بهانه هاى الکى کرکر مى کردیم و آسمان و صحرا را نشان مى دادیم که مثلا به ابرى سه گوش در آسمان مى خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان براى این که آمادگى ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.

با اولین شلیک، خان دایى و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لاى بچه ها ضجه مى زدند و سینه خیز مى رفتند و امام حسین را به کمک مى طلبیدند. این وسط بره نازنازى یکى از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مى دوید و بع بع مى کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:

«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید. فرمانده! که از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سر ما خالى کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالى کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر مى شد به بره نازنازى حرف حالى کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان مى رفت، که عباس با خجالت و ناراحتى بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمى دانیم.» صبح وقتى از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان مى کند.

فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند براى عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایى پیرمرد خوبى است. حتما دخترش را بهت مى دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایى کرد و لباس معطر شد.

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : دوستان یار | نظرات دیگران [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    عکس یادگاری
    [عناوین آرشیوشده]


    v