بسم رب العلی
رد خون را میگیرم...ازکوچه های تنگ کوفه می گذرم،به آستانه ی نان و نمک می رسم؛ آنجا که شیر از نان و نمک جدا می شود .
بی صدا می گذرم از کوچه های غربت.سکوت شاید بتواند چند گامی به پیشم ببرد؛
بی صدا می گذرم از کوچه های کوفه...از سنگ ها صدا می آید که تنها بود و من مفهوم غریبی از تنهایی در ذهنم شکل می گیرد؛ چیزی مثل دلتنگی شاعرانه در غروبی پاییزی یا سرخوردگی ازحسادتی کودکانه و....می گذرم.
به چاه می رسم...پر از سکوت است و غربت.سر در چاه فرو می برمتا نشانی از آن همه یگانگی و بیگانگی بیابم.
چاه در خود فرو می ریزد- او تنها بود -و تصو یری از مردی پیش چشمانم می گستراندکه انسان را آن گونه می خواست که خود دریافته بود؛ آن گونه که شایسته - احسن الخالقین- باشد.
رد خون را می گیرم... به درد می رسم و به استخوانی که در گلو می شکند. و فریادی که بر نیامده در سینه خفه می شود.واژه از ذهنم فرار می کند...
رد خون را می گیرم و به تنهایی میرسم....تنهایی . یگانگی و بیگانگی . در فهم نیامدن و در سینه ها نگنجیدن.
حالا تنهایی شبیه شعر نیست .شبیه دلتنگی یا بی حوصلگی رایج واژه پذیر . تنهایی از همه ی واژگان جدا می شود.از همه ی صدا ها و اصوات می گذرد و تنها شایسته ی کسی می شود کهزمانه اش نتوانست ادراکش کند.کسی که در سینه ی زماننمی گنجید . چرا که فراتر از انسان بود.
از من مپرس راز دل سپردگی را ؛ راز کسی که مرگ ،آغاز رستگاری اوست...
اون آقایی که شبا رد می شد از کوچه ی ما کیسه به دوش کو؟!
رد پای پر خراش بی خروش کو ؟
اون آقای خرقه پوش کو؟
کجاس اون آقا که پینه های دستاش مرهم دلای ما بود !
نفس سبز نگاهش همیشه حلال مشکلای ما بود ...
نوشته شده توسط : مهاجر
پیام : مهاجر عزیز مطالب قشنگتو روی وبلاگ بگذار نه به عنوان نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ