هميشه مي خوانمت...
اکنون باغ بهارزده ، باغ جان گرفته از نفسهاي مسيحايي بهار دلها ذي الحجه پربرکت خدا، آسمان را مي نگرد که گاه به رگباري کوتاه از ابرهاي رحمتي که به دست نسيم از راه مي رسند ، اشک در آيينه چشمانش جوانه مي زند.
اکنون بهار حيات آخرين ذي الحجه ، آخرين نوازش ها را بر سر باغ مي کشد. آخرين نفسهاي مسيحايي را در او مي دمد. ديري نخواهد پاييد که وقت خداحافظي فرا رسد، شايد هم اکنون فرارسيده است و همين بغضي بر گلوي باغ مي نشاند، دل آسمان مي گيرد و باران اشک مي بارد و از گوشه چشم برگها و شاخه ها جاري مي شود. ياد اعجاز سبز بهار ماه خدا ، دل باغ را به وجد مي آورد ، جهان نشاط مي گيرد ، آسمان به قرار مي رسد و خورشيد گيسوان طلايي اش را بر شانه هاي باغ مي افشاند. اينک صداي رودخانه که با دهاني کف آلود به مستي آواز سر داده و سرودخوانان مي گذرد ، در فضا طنين انداز است.
بار خدايا سجاده سبز نيازم را ميگشايم و باز هم مي خوانمت:
دستهاي نيازمند مرا مي بيني اي هميشه بي نياز
عاجزانه هاي مرا ميشنوي اي هميشه سميع
و باز هم مي خوانمت...
تو را با هزار و يک نامت ميخوانم چرا که مرا آفريدي تا تو را به اسما اعظمت بخوانم...
دعوتم نمودي با همه بي لياقتيم...
که بخوانمت...
مرا به ميهمانيت خواندي تا فطرتم را بيابم...تا خود خود خودم را پيدا کنم...تا از آب زلال زمزم ذره اي روح خسته و جسمي که گرفتار روزمرگيها و وابستگيهاي اين دنيا شده را قدري جلا دهم..
ميخواهم فطرتم را در آن اعماق بيابم و با فطرت نخستينم، با آينه اي که در برابر خوبي ها و پاکي ها و خودت داشتم به نماز قربان تو بيايم....
خداحافظ اي ماه زلال باراني ، اي ماه نسيم هاي بهشتي ، خداحافظ اي ماه کوزه هاي کوثري ، اي ماه زمزمه هاي حيدري ، خداحافظ اي ماه طلوع ، اشراق ، نور و رهايي ! تو امروز مي روي اما بدان دل به فطرت رسيده من ، تا حضور دوباره تو اشتياق سبزش را به ذکر و تسبيح به شکوفه خواهد نشاند...
کمکم ميکني اي پروردگار من؟؟؟؟
غريب آشنا