بعد از جريان درگذشت پدر يکي از بچه هاي مسجد که من هم براي غسل و کفن ايشون رفتم ، خيلي روم تأثير گذاشته بود که نميتونم بگم ولي اين حکايت رو از حاج اسماعيل دولابي(کش رفته شده از صندلي) پيدا کردم براتون که هميشه به فکر مرگ هم باشيم
ميروي بازار براي عيد چيز بخري. ميروي در مغازهي آجيلفروش. ميپرسي«پسته داري؟» «بله.» «بادام چه طور؟» «بله.» «از آن نقلها كه پارسال بردم؟» «بله، از آن بهتر هم امسال آوردهام.» هي ميپرسي. داري محك ميزني آجيلفروش را. ببيني جنسش جور است، رفتارش خوب است، لبش به حرف و خنده باز است يا نه. خوب كه مطمئن شدي، آن وقت ميپرسي «ديگر چي داري؟ پسته را ديدم، بادام را ديدم، نقل را ديدم، ديگر چي داري؟» ميگويد «يك جنسي آوردهام مخصوص شما. شما فقط مي دانيد اين جنس چي هست.» ميپرسي «چي هست؟» ميگويد «مشتت را بياور.» مشتت را ميبري جلو. يك چيزي ميريزد توي مشتت. گرم است. خوب است. احساس ميكني دستت تازه شد. بو ميكني. به! به! عجب بوي گل ميدهد. بوي عطر ميدهد. نفس كه ميكشي ريههات جوان ميشود. ميپرسي «اين چيه؟» يك شوخي هم باهاش ميكني. ميپرسي «اين چي است، بلا؟ ميگويد «حلواي تنتناني، تا نخوري نداني.» اشاره ميكند «بخور. بخور و هيچي نگو.» ميخوري. عجب چيزي! ميپرسي «چي بود؟» …تمام شد. آجيلفروشي تمام شد. دنيا تمام شد. مرگ بود و خوردي و تمام شد. خلاص شدي از اين زندان تنت. از اين زندان دنيا.