إِنَّ الانسانَ لَيَطْغي* أَن رَآهُ اسْتَغْني
تمام ارزش انسان به همين است كه اصلا چقدر خودش رو محتاج مي بيند
خبر آوردند كه سلطان در مسير خود از روستاي كوچك آنها گذر خواهد كرد و مدت كوتاهي را هم در نزد آنها خواهد ماند مردم سر از پا نميشناختند زيرا سلطان به بخشش و كرم شهره آفاق بود و هرجا كه ميرسيد ضيافتي ترتيب ميداد و هركسي نسبت به لياقت و بخت اقبالش از اين ضيافت بهره مند مي شد.سراغ عالم شهرشان رفتنند و تكليف پرسيدند .گفت:رسم سلطان براين است كه هركسي را متناسب با تحفه اي كه عرضه ميدارد متنعم مي سازد.برخي راه خود را پيش گرفتند و رفتند و گفتند ما كه چيزي قابل عرضه نداريم پس ما را با سلطان و بخشش اش كاري نيست.در مقابل عده اي هم به تكاپو افتادند تا مناسب ترين تحفه را مهيا كنند .يكي جواهراتش را جلا ميداد ديگري شعري مي سرود آن يكي قصد داشت تا بهترين گوسفندش را در نزد او قرباني كند يكي بهترين كنيزش را نشان ميكرد كه به سلطان هديه كندخلاصه هركسي بهترين و قابل ترين دارايي اش را نشان ميكرد.درويشي عبدالله نام هم سر خود گرقته بود ومي رفت او را به طعنه پرسيدند عبدالله تو چه پيشكش ميكني پاسخ گفت بهترين دارايي ام را ,
همه به سخره اش گرفتند و گذشت تا سلطان قدم به شهر گذاشت و زمان ضيافت فرا رسيد.هركسي برخواست و متاعي پيشكش نمود و سلطان هم متناسب آن عطايي مي نمود . تا نوبت به عبدالله رسيد ولوله اي در جمع افتاد وپوزخندي بر لبان عده اي نشست و گفتند تحفه عبدالله و عطاي سلطان ديدن دارد.ولي او آرام سبدي كهنه را درحالي كه پارچه اي كهنه بر روي آن كشيده بود برداشت و نزد سلطان رفت.سلطان سبد را گرفت و گوشه پوشش اش را كنار زد لختي انديشيد سپس برخاست جاي خود به عبدالله داد و فرمان داد آنچه از جواهرات موجود است به او ببخشند.آنگاه در حالي كه زير لب احسنت احسنت ميگفت بلند شد و مجلس را ترك كرد.گويي از سرما تمامي حاضرين منجمد شده بودند .كسي باور نميكردآنچه را ديده بود.وقتي خود را يافتند دور او حلقه زدند و با اصرار از او خواستند تا راز آن هديه زير پوشش را بگويد.....